پاک دلان(قسمت اول)
نوشته شده توسط : سولماز

به نام خدا

دیلینگ دیلینگ(صدای موبایل)

همین طور که در رخت خوابش می غلتید دستش را دراز کرد و موبایلش را از روی میز کنار تختش برداشت.دکمه را فشار داد و بی حال گفت:بله...

نیما:به به شازده...وقت خواب، هیچ معلومه که تو کجایی؟!ساعت ده صبحه...همه منتظرن...

سیاوش:هوم...بزار بخوابم...

نیما:رئیس عصبانی شده!...

سیاوش یک آن به خودش آمد و از جایش پرید و گفت:چــــــــــــــــی؟!رئیس؟!اومدم

تلفن رو قطع کرده و به سرعت لباسش را گرفت و پوشیو از اتاق خارج شد.دوان دوان به سمت در رفت.مادرش سرش را از آشپزخانه بیرون آورد و گفت:کجا با این عجله؟!بیا صبحونت رو بخور!

سیاوش:باید برم شرکت...بدبخت شدم!

از در رفت بیرون و در را پشت سرش بست...

مادر که تعجب کرده بود شانه اش را پایین انداخت و به داخل آشپزخانه رفت.

در حیاط پدرش روی صندلی نشسته بود و در حالی که چای می خورد روزنامه ای را مطالعه می کرد.

سیاوش که ماشین را در حیاط ندید یکهو ایستاد و گفت:پـس ماشین کو؟!...

پدر:علیک السلام...سارا باهاش رفته بیرون...

با دستش کوبید به پیشانی اش و دوان دوان از خانه خارج شد...

به کنار خیابان رسید..می پرید جلوی ماشین های در حال حرکت و می گفت:دربست...

تا آخر یه تاکسی قراضه ایستاد.مجبور بود سوار شود.

ماشین آنقدر آرام می رفت که همش با خود فکر می کرد اگر تا آنجا را دویده بود زودتر می رسید.

خود را دیگر یک اخراج شده به حساب می آورد و در حالی که در این فکر ها بود راننده ی تاکسی گفت:آقا رسیدیم..همین جاست...

با عجله گفت:ممنون...

مثل فشنگ از ماشین خارج شد و همین طور که دوان دوان می رفت راننده پیاده شد و گفت:آقا کرایه تون...

برگشت و گفت:ببخشید...

راننده گفت:قابلی نداره...سه تومن..

سیاوش:همین طوره...سه تومن؟!چخبره؟!...

همین طور که پول را می داد راننده می گفت:زنم مریضه، بچم مریضه و...

سیاوش:آقا برو من حالم خراب تره. و رفت.

به جلوی در شرکت رسید.در بسته بود.به در محکم ضربه می زد.آقا رحیم در را باز کرد و با تعجب گفت:مهندس شما اینجا چکار می کنید؟!

سیاوش:اینجا چیکار می کنم؟!برو کنار که بدبخت شد!

دستش را کنار زد و داخل شد و همین طور که جلو تر می رفت می گفت:رئیس اومده؟!اینکه سوال نداره بدبخت شدم...حالا چیکار کنم؟1چی بگم؟!

آقا رحیم:رئیس؟!...برای چی رئیس باید اینجا باشه؟!

سیاوش:آقا رحیم شما هم یه چیزیتون می شه ها...

به در ورودی رسید و گفت:چرا این در قفله؟!

آقا رحیم:مگه باید باز باشه؟!

سیاوش:ای خـــــدا!امروز همه چرا اینجورین؟!چرا نباید باز باشه؟!

آقا رحیم:چون امروز تعطیله!

سیاوش:کی تعطیل کرده؟!همه رفتن مرخص؟!

آقا رحیم:نه عزیزم!جمعه ها همیشه تعطیله!مرخصی و غیر مرخصی نداره...

سیاوش که از تعجب داشت شاخ در می آورد گفت:امـ..امروز..جمعه...

آقا رحیم:بله!(هه هه)خندید و رفت توی اتاقش و گفت:بیا چایی بخور!

سیاوش موبایلش رو برداشت و به نیما زنگ زد.

نیما با خنده که اصلا نمی تونست حرف بزنه:الو...چطـ...چطوری مهندس؟!رئیس خوبه؟!

سیاوش:اگه دستم بهت نرسه...می دونم چکارت کنم...

نیما:بابا مگه چی شده؟!

سیاوش:هیچی!

مکالمه را قطع کرد و رفت توی اتاق...

آقا رحیم:بیا این چایی رو بخور...بچه خوبیه ولی فقط یکم زیادی شوخه...

سیاوش:صبح داشتم سکته می کردم...آخه به زور تازه استخدام شدم...دیگه کار پیدا نمی شه که...آخرین امیدم بود این کار...

 





:: بازدید از این مطلب : 162
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








x
با سلام آدرس چت روم عوض شده است برای ورود اینجا کلیک کنید !

اول چت

با تشکر مدیریت چت روم